News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    چهارشنبه 7 شهريور 1386 - 4:40

    یک مستند عالی دیدم درباره رابرت ایوانز که توی این روزنوشت هیچی درباره‌اش ننوشته‌ام!

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (71)...


    ... خوش‌بختانه همانی بود که انتظارش را داشتم. کامنت‌های شما ادامه همان یادداشت‌های این صفحه است و برعکس. خوشحال‌ام که این روزنوشت باعث شده آدم‌هایی همدیگر را پیدا کنند، با هم فیلم ببینند، کتاب بخوانند، این ور و آن ور بروند، و این اواخر که اصلا فیلم بسازند! کافه است دیگر ناسلامتی.
    راستی آقایان و خانم‌‌ها، من دوباره به زندگی برگشته‌ام. سفرتراپی کار خودش را کرد. شب عید است و دیگر قرار نیست از مرگ و غم حرف بزنیم. نه این که نزنیم، ولی ما جوری خلق شده‌ایم انگار که اگر شاد شاد هم باشیم، این غم و مرگ خودش را نشان می‌دهد. پس چه کاری است که مستقیم طرف‌اش برویم. ( پرنس میشکین داستایفسکی می‌گفت: حتی در لحظات شادی زیاد، غم پنهانی درون‌ام احساس می‌کنم. ) پس به پیش که ظاهرا وقت زیادی نداریم و این همه کار نکرده در انتظارمان است.
    پیشنهاد من در این لحظات بخش آخر مرد آرام جان فورد کبیر است. وقتی مردهای ده یاد می‌گیرند از خشونت برای ابراز محبت و گرد هم آمدن به شکل یک توده انسانی بهره ببرند. ظاهرا این هفته سینما یک فیلم‌اش را نشان داده. این قدر دل‌ام می‌خواهد نقدش را بنویسم که چی! بفرما این هم یک کار نکرده دیگر.
    و برویم سراغ یادداشت‌ها:

    اما فعلا قضاوت نکنید
    برعکس شما، به نظرم می‌شود، و اصلا باید، درباره آدم‌ها قضاوت کرد. به هر حال بعضی‌ها به درد معاشرت و رفاقت می‌خورند و بعضی‌ها نه. بعضی‌ها کارشان درست است و بعضی‌ها نه. این را نمی‌شود کتمان کرد. هر کسی هم گفت که همه آدم‌های دنیا خوب هستند و این شرایط است که آدم‌ها را تغییر می‌دهد و از این حرف‌ها، چرت می‌گوید. با بعضی از آدم‌ها نچرخید و وقت‌تان را تلف نکنید که هیچ ارزش‌اش را ندارد. عاقبت‌اش پشیمانی است.
    همه این حرف‌ها را گفتم اما که به این نکته برسم این دوره و زمانه لااقل دست نگه‌ دارید. چند سالی صبر کنید و بعد دوباره بروید سراغ قضاوت درباره آدم‌ها. ( البته اگر درک و تجربه‌اش را دارید ). در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که هیچ کس در حس و حال طبیعی خودش قرار ندارد. زمانه زوال عقل‌ها و گسسته شدن پیمان‌هاست. رفقایی که تا به حال همیشه با هم بوده‌اید، خوش گذرانده‌اید، آدم‌های توپی بوده‌اند و این‌ها، شاید واکنشی ازشان سر بزند که هیچ انتظارش را ندارید. پس دست نگه دارید. در کتاب خاطرات بیل کلینتون بود به نظرم که خواندم: درباره آدم‌ها، هنگامی که در بدترین وضعیت‌شان به سر می‌برند، قضاوت نکنید. این روزها، این حرف یادتان باشد.

    دستور زبان « فینگیلیش »
    بعضی از پدیده‌ها را باید پذیرفت یا انکارشان کرد؟ مثلا این روزها باید قبول کنیم که مردم ما، بیش از این که فارسی بنویسند، در ای‌میل‌ها و اس ام اس‌ها و چت‌های‌شان، فینگیلیش تایپ می‌کنند. یعنی عوض « الان کجایی؟ »، بیش‌تر می‌نویسند: « ALAN KOJAEE? ». قبل‌ترها با نستعلیق و با کلی حاشیه‌نگاری و حاشیه‌نویسی می‌نوشتند: « تو را دوست دارم. » و حالا: « DOOSET DARAM » کاربرد بیش‌تری دارد. یعنی این ترکیب دوم بیش‌تر لازم است، بیش‌تر اتفاق می‌افتد. چون ملت، بیش‌تر از این که نامه عاشقانه بنویسند و منتظر نتیجه‌اش بمانند، چت می‌کنند یا اس ام اس می‌زنند.
    حالا حرفم این است که جای مبارزه با چنین پدیده‌ای که خودمان هم ته‌ دل‌مان می‌دانیم همچنان رو به گسترش است، بیاییم برایش قاعده پیدا کنیم، دستور زبان رسمی درست کنیم و مشکلات‌اش را حل کنیم. الان فرض کنید در یک اس ام اس می‌خواهید از کلمه « شور » استفاده کنید، و مثلا: « شعور ». چه جوری باید فینگیلیش بنویسید که طرف تفاوت بین این دو کلمه را متوجه شود؟ اولین کتاب دستور زبان فینگیلیش کی چاپ می‌شود؟ نشانه‌های مشترک‌ این زبان کی کامل می‌شود؟ دست دشمنان و عاشقان این دوره، هنوز کاملا باز نیست.

    پی‌نوشت: خوش‌آمد به آقای نوری‌پرتو و همچنین ذکر یک نکته جالب. این خوزه جووانی و روبر انریکو، در سینمای فرانسه، آدم‌های جالبی‌اند. اتفاقا چند باری هم در دهه‌های جادویی 1960 و 1970 با همدیگر همکاری کرده‌اند. الان من خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین‌ام چون DVD حادثه‌جویان روبر انریکو را پیدا کرده‌ام. ( من و ایرج کریمی احتمالا تنها عاشقان این دو رفیقه رومانتیک سوزناک دهه شصتی هستیم. ایرج البته قبل از من و حتما بهتر از من. ) بعد رفتم یک کم درباره انریکو بیش‌تر تحقیق کنم و چشم‌ام افتاد به یک فیلم کوتاه که اولین کارش است و احتمالا موفق‌ترین اثرش. دو دقیقه بعدش که داشتم کامنت‌های سایت را آن‌لاین می‌کردم، دیدم مانا درباره همین فیلم کوتاه واقعا مهجور ( حداقل در جغرافیا و زمانه ما ) نوشته. باورتان می‌شود؟ بعضی چیزها مثل موج در هوا پرواز می‌کنند و سر راه‌شان با چند تا آدم برخورد می‌کنند. یکی تو، یکی من.


    شما هم بنويسيد (71)...



    يکشنبه 4 شهريور 1386 - 2:3

    یادداشت‌های بعد از یک سفر خوش

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (26)...

    از این به بعد، حالا که سفر تمام شده، روزنوشت‌ها را چطور است یادداشت، یادداشت پیش ببریم، از اتفاق‌هایی که این روزها برای همه ما می‌افتد؟ کامنت‌های شما هم که ادامه این لحظه‌ها و یادداشت‌هاست...

    شاداب و مشکل
    یکی از دوستان بسیار عزیز، یکی از این بعد از ظهرهای نه چندان شاداب را با این جمله روشن کرد: "من فقط می‌خواستم آن طور که در کنه وجودم بود، زندگی کنم..."
    این قدر از یادآوری این جمله خوشحال شدم، این قدر تعجب کردم از ذکر چنین جمله‌ای در چنین شهری؛ که نخواستم عیش خودم را و رفیق‌ام را با ذکر باقی این جمله خراب کنم. گفتم بگذار فکر کند باقی‌اش را بلد نیستم. شما هم به رویش نیاورید. شما که می‌دانید ته این جمله پر از آرزو و حسرت هرمان هسه از این قرار است: "چرا این کار این قدر مشکل بود؟"

    بازی قانون
    بعد از تحمل دو سه ماه تعطیلی لیگ است که قدر فوتبال را می‌فهمیم. وقتی دل‌مان برای گل‌ها و امتیازها و رقابت‌ها و حرف‌های فیروز کریمی، سر مربی استقلال اهواز تنگ شد. کریمی یکی از بهترین وان من شوهای ماست. فوتبال هم که در بهترین حالت یک شو است. با حضور و وجود افرادی مثل کریمی است که فوتبال این طعم و رنگ را پیدا می‌کند. چند نفر از شما فقط به خاطر تماشای تاکتیک‌های مربی مثل بیژن ذوالفقارنسب سراغ تماشای یک مسابقه فوتبال می‌روید؟
    این بار اما ظاهرا فدراسیون، اولین واکنش‌های فیروز کریمی را تمسخر و تخفیف لیگ و هیئت برگزار کننده دانسته و همین اول کار محدود و محروم‌اش کرده. فقط فیروز کریمی نیست. به نظرم این روزها آستانه تحمل همه ما پایین آمده. برای قانون‌مدار کردن کشور، قرار نیست حال همه را از قانون بد کنیم. این طرفدار استقلال را هم که خودش را رسانده بود وسط زمین و می‌دوید، برده‌اند زندان. لازم است این قدر سخت بگیریم؟ به هر حال فوتبال یک بازی است... و ما در عمر کوتاه‌مان، زیادی کم بازی کرده‌ایم.

    ×هنوز دارم فکر می‌کنم زودیاک یکی از بهترین فیلم‌های امسال خواهد بود. فیلمی که "مکانیسم جذب"‌اش را به طور کامل نمی‌توانم پیدا کنم. پرونده‌اش افتاد برای شماره بعد مجله فیلم. راستی هیچ کدام از شما دوست ندارد برای یک پرونده آنتونیونی، کمی برساند؟ دستی بجنباند؟

    راستی به سینمای جهان نگاهی بیندازید. وحید و باقی بچه‌ها دارند به‌اش حالی می‌دهند. مهدی هم که کمک می‌کند. بعضی بخش‌‌هایش را شاید در خود سینمای ما هم راه بیندازیم. ( وحید بالاخره روزنوشت‌اش را هم به روز کرده است ظاهرا! اگر بگویم خوب نوشته، به این خاطر است که برادرم است؟ )


    شما هم بنويسيد (26)...



    شنبه 27 مرداد 1386 - 11:42

    آخر سفر و آغاز زندگی؟!

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (45)...

    این آخرین قسمت سفرنامه است. این که نهایت‌اش چی‌ شد، این که سفر فرجام خوشی داشت یا نه، این که دردها درمان شد – تنهایی‌ها به سر رسید، نباید چندان مهم باشد. سفر در خودش شروع می‌شود و در خودش به پایان می‌رسد. وقتی به مقصد رسیدیم، دیگر معمولا چیزی از سفر نمانده است.

    سفرنامه18   
    گفتیم چی کار کنیم که سفر طولانی‌تر شود و خداحافظی از خانواده آسان‌تر، با رضا تصمیم گرفتیم با ماشین بزنیم به جاده و برویم شیراز. این سفری بود به دعوت دانشگاه علوم پزشکی برای نمایش فیلم‌مان "آقای کیمیایی". بلیت رفت و برگشت با هواپیما را هم فرستاده بودند تهران. خب، رضا تهیه‌کننده فیلم بود و پایه سفر هم بود. تصمیم گرفتیم جای این که از همان مسیر قبلی برگردیم و بعد از تهران، از راه هوا بروم شیراز، یک راست از همین مشهد سوار ماشین شویم، از کویر عبور کنیم، قطر ایران را رد کنیم و برای نمایش به شیراز برسیم. در شرایط دیگری اگر بود، قید رفتن به شیراز را می‌زدم؛ بعد از این همه مسافرت. ولی این دفعه فرق می‌‌کرد. فرصتی بود برای کش دادن سفر، و این که یادم برود دارم از پدر و مادر و برادرهایم خداحافظی می‌کنم.

    سفرنامه 19
    نصفه شب بود و همه جا ساکت. با رضا داشتیم در خلوت جاده مثل وینسنت و جولز پرت و پلا می‌گفتیم ( این جمله تکان دهنده پالپ فیکشن را یک بار دیگر هم برای‌تان نقل کرده بودم که: "چرا همیشه باید حرف بزنیم تا آرام بگیریم؟" حتی در همچین موقعیتی ) که یک دفعه چشم‌ام افتاد به آسمان پرستاره بالای سرم. رسیده بودیم به قطعه... – حالا بگذارید اسم‌اش را نگویم – که زدم کنار. همه جا ساکت بود و از آسمان شب همین قدر می‌فهمیدیم که هیچ جای این جا، ته‌اش معلوم نیست. نشستیم توی تاریکی مطلق و همراه موسیقی داد کشیدیم. بلند و بلندتر. فکر کردیم این طوری هر چی سم توی بدن‌مان بوده دفع می‌شود. سم همه این چند سال دویدن و بی‌خبری. دویدن و نایستادن. توی همین فکرها بودیم که لوله‌ی نور چراغ‌های یک ماشین، از دور، تاریکی را در هم شکست. شنیده بودیم این قسمت جاده اشرار زیاد دارد. پس وسط یک داد بلند، بی‌خیال ماجرا شدیم. پریدم پشت فرمان و دبگاز.

    سفرنامه20
    از دل کویر اما سر ظهر رد شدیم. شمال درمانی چندان افاقه نکرده بود و گفتم شاید کویر درمانی جواب دهد. وسط کویر اما یک لوکیشن توپ دیدیم و پریدیم پایین که عکس بگیریم. این جا همان جایی بود که با اولین منطقه مسکونی ده‌ها کیلومتر فاصله داشتیم. تا چشم کار می‌کرد، بیابان بود و کویر. رضا به پشت روی زمین دراز کشیده بود که یک زاویه خوب برای عکاسی پیدا کند، که یک الگانس پلیس پشت سرش ایستاد:
    - سلام.
    - سلام سرکار.
    - این جا چی کار می‌کنین؟
    - عکس می‌اندازیم.
    - گفتیم شاید اکس ترکوندین که سر ظهر توی کویر این جوری دراز کشیدین.
    - نه سرکار. می‌ذارین یه دونه عکس با شما بگیریم؟
    - بگیرین.
    این عکس تاریخی دست رضاست. یکی از همین روزها می‌گذارم داخل روزنوشت.

    سفرنامه 21
    از این جا به بعدش دیگر تا شیراز زیاد جالب نیست، یا اگر هم هست حوصله تعریف کردن‌اش را ندارم. مسئله این جاست که شیراز شهر خیلی خوبی بود و دیدار یکی دو روزه این دفعه‌مان خیلی چسبید. قبلا هم چند دفعه دعوت شده بودم این شهر و هر دفعه خوش گذشته بود. اما این بار از زاویه دیگری به‌اش نگاه کردم. این که آدم‌های شهر در این شرایط هنوز چه قدر زنده بودند، رستوران‌ها و بستنی‌فروشی‌ها چه قدر رونق داشت و خیابان‌هایش چه قدر شلوغ بود. یک شهر مثل یک خانواده. شهرها جو دارند و جو شیراز در این یکی دو روز، بد گرفته بودمان. انگار وارد حیاط خانه مهمان مامان داریوش مهرجویی شوی و قدر یک شام دعوت باشی. این که در سفرهای قبل این جو را ندیده بودم و این بار دیدم، یا به خاطر پیشرفت شیرازی‌هاست و یا به خاطر همان ترمز کردن وآهسته رفتنی است که توفیق‌اش این روزها نصیب‌مان شده. این طوری آدمیزاد، خانواده‌های کنار جاده را بیش‌تر می‌بیند. به این اضافه کنید مهر و محبت و علاقه فوآد دهقانی و علی آذری و همچنین پیمان جوادی و جلیل غضنفری را. اغلب با فوآد بودیم و با علی آذری هم دفعه چندمی است که ملاقات می‌کردم. تابستان بود و دانشگاه نیمه تعطیل. اما همه این‌‌ها به خاطر آن چند لحظه بعد از جلسه، دور از آن تریبون لعنتی است، که می‌نشینیم و چند کلمه حرف می‌زنیم تا دفعه بعد. این بار بیش‌تر بحث زودیاک بود و علی درباره کالین فارل میامی وایس، یک فکت عالی رو کرد: فارل شش ماه بعد از فیلم، با همان گریم و سر و شکل دور و بر می‌گشته و به قیافه‌اش دست نمی‌زده. بیا. همین را نوشته بودم دیگر.

    سفرنامه 22
    قدر شیراز را وقتی بیش‌تر می‌فهمید که در مسیر برگشتن به تهران، از اصفهان رد شوید. بعد از ظهر عید مبعث بود که رسیدیم و اصفهان باز، چیزی از شهر مردگان کم نداشت. گاردها همه بسته و غذاخوری‌ها همه تعطیل. یکی دو ساعتی در شهر چرخ زدیم و حسابی حال‌مان گرفته شد. رفتیم نقش جهان که دیگر بدتر. هر کار کردیم جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم، نکردیم. داشتیم از شهر خارج می‌شدیم که چشم‌مان خورد به یک زیرزمین. رضا رفت پایین و آمد بالا که: بعید است غذایش خوب باشد، اما صاحب‌اش آدم باحالی است. و در آن شرایط ملاقات با یک آدم باحال از خوردن هر غذای توپی مهم‌تر و لازم‌تر و واجب‌تر به نظر می‌رسید. پس رفتیم پایین و گفتیم بریونی بیاورد که برای اولین بار بخوریم ببینیم چی هست. آقای صاحب کافه، جوانی بود مهربان که از ضبط قدیمی‌اش، صدای روشنک و ترانه‌های برنامه « گل‌ها» بلند بود:
    - حالا چرا گل‌ها؟
    -غریبیه دیگه. ( تعریف کرده بود برای‌مان که اصلیت‌اش مال قلعه حسن‌خان است، نه این جا که تنهاست. )
    آن بعد از ظهر دلگیر آخر سفر، حرف‌اش را کاملا گرفتم. آدم باصفایی بود، غذای خوبی هم داشت، که قابل درک هم هست. روی هر دانه بریونی، چند خلال هل گذشته بود. نمی‌دانم کدام خواننده «گل‌ها» داشت از درون آن ضبط فکسنی داد می‌زد: زندگی کردن من مردن تدریجی بود...

    سفرنامه 23
    این طوری که نمی‌شود سفرنامه را تمام کرد. یک فلاش بک بزنیم به چند ساعت قبل. رفیق شیرازی‌مان نوید غضنفری، این طرف داشت در تهران عروسی می‌کرد و ما در آخرین ساعات بودن در شیراز، دعوت شدیم به یک عروسی دیگر که هیچ کدامشان را نمی‌شناختیم ( و البته بعدا فهمیدم که داماد و رفیق دوست‌داشتنی‌اش، سال‌ها پیش و دوران دانشجویی، سری به خانه ما زده‌اند. دنیا چه قدر کوچک است. ) اگر جو شیراز همان طوری باشد که برای‌تان گفتم، فکرش را بکنید عروسی‌اش چه می‌شود، به خصوص که این بار با رضا حال و هوای دیگری داشتیم. تا حالا همیشه با فاصله می‌ایستادیم و عوض همراهی در شنیدن صدای گوش‌خراش خواننده و شیرینی لمباندن و شادمانی بقیه، با رفقا چرت و پرت می‌گفتیم و حال آزادی‌مان را می‌بردیم. این بار اما نشستم و با حسرت مردمی را تماشا کردم که دارند زندگی عادی‌شان را می‌کنند، و بعد از خودم پرسیدم همه این یادداشت‌ها، این نقد فیلم‌ها، این گرد هم نشستن‌ها، این مستند "آقای کیمیایی" ( که همان بعد از ظهر در شیراز برای اولین بار با سکانس اجرای راک موسیقی سرب نشان‌اش دادیم ) این قدر می‌ارزید که از چنین جمعی فاصله بگیریم؟ که جزو مردم این شهر نباشیم؟ که چرا ما نمی‌توانیم مثل آدم‌های عادی زندگی کنیم؟ با رضا یک گوشه‌ای این کنار نشسته بودیم و به این آدم‌های شاد نگاه می‌کردیم. یاد آخر هفت سامورایی و هفت مرد باشکوه افتادم. وقتی هفت‌تیر کش‌ها، شر آدم بدها را از سر مردم دهکده کم می‌کنند، بعد آخرش یک نگاهی به پشت سرشان می‌اندازند و می‌بینند، باز باید بروند و این مردم‌اند که قهرمان‌های اصلی‌اند و سر زمین‌های‌شان می‌مانند و کشت سال بعد‌شان را عمل می‌آورند. عروسی دوست و برادرم نوید غضنفری مبارک. خوشبخت باشند.
    پایان


    شما هم بنويسيد (45)...

    |< <  10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 24603
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400719944



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات