این آخرین قسمت سفرنامه است. این که نهایتاش چی شد، این که سفر فرجام خوشی داشت یا نه، این که دردها درمان شد – تنهاییها به سر رسید، نباید چندان مهم باشد. سفر در خودش شروع میشود و در خودش به پایان میرسد. وقتی به مقصد رسیدیم، دیگر معمولا چیزی از سفر نمانده است.
سفرنامه18
گفتیم چی کار کنیم که سفر طولانیتر شود و خداحافظی از خانواده آسانتر، با رضا تصمیم گرفتیم با ماشین بزنیم به جاده و برویم شیراز. این سفری بود به دعوت دانشگاه علوم پزشکی برای نمایش فیلممان "آقای کیمیایی". بلیت رفت و برگشت با هواپیما را هم فرستاده بودند تهران. خب، رضا تهیهکننده فیلم بود و پایه سفر هم بود. تصمیم گرفتیم جای این که از همان مسیر قبلی برگردیم و بعد از تهران، از راه هوا بروم شیراز، یک راست از همین مشهد سوار ماشین شویم، از کویر عبور کنیم، قطر ایران را رد کنیم و برای نمایش به شیراز برسیم. در شرایط دیگری اگر بود، قید رفتن به شیراز را میزدم؛ بعد از این همه مسافرت. ولی این دفعه فرق میکرد. فرصتی بود برای کش دادن سفر، و این که یادم برود دارم از پدر و مادر و برادرهایم خداحافظی میکنم.
سفرنامه 19
نصفه شب بود و همه جا ساکت. با رضا داشتیم در خلوت جاده مثل وینسنت و جولز پرت و پلا میگفتیم ( این جمله تکان دهنده پالپ فیکشن را یک بار دیگر هم برایتان نقل کرده بودم که: "چرا همیشه باید حرف بزنیم تا آرام بگیریم؟" حتی در همچین موقعیتی ) که یک دفعه چشمام افتاد به آسمان پرستاره بالای سرم. رسیده بودیم به قطعه... – حالا بگذارید اسماش را نگویم – که زدم کنار. همه جا ساکت بود و از آسمان شب همین قدر میفهمیدیم که هیچ جای این جا، تهاش معلوم نیست. نشستیم توی تاریکی مطلق و همراه موسیقی داد کشیدیم. بلند و بلندتر. فکر کردیم این طوری هر چی سم توی بدنمان بوده دفع میشود. سم همه این چند سال دویدن و بیخبری. دویدن و نایستادن. توی همین فکرها بودیم که لولهی نور چراغهای یک ماشین، از دور، تاریکی را در هم شکست. شنیده بودیم این قسمت جاده اشرار زیاد دارد. پس وسط یک داد بلند، بیخیال ماجرا شدیم. پریدم پشت فرمان و دبگاز.
سفرنامه20
از دل کویر اما سر ظهر رد شدیم. شمال درمانی چندان افاقه نکرده بود و گفتم شاید کویر درمانی جواب دهد. وسط کویر اما یک لوکیشن توپ دیدیم و پریدیم پایین که عکس بگیریم. این جا همان جایی بود که با اولین منطقه مسکونی دهها کیلومتر فاصله داشتیم. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و کویر. رضا به پشت روی زمین دراز کشیده بود که یک زاویه خوب برای عکاسی پیدا کند، که یک الگانس پلیس پشت سرش ایستاد:
- سلام.
- سلام سرکار.
- این جا چی کار میکنین؟
- عکس میاندازیم.
- گفتیم شاید اکس ترکوندین که سر ظهر توی کویر این جوری دراز کشیدین.
- نه سرکار. میذارین یه دونه عکس با شما بگیریم؟
- بگیرین.
این عکس تاریخی دست رضاست. یکی از همین روزها میگذارم داخل روزنوشت.
سفرنامه 21
از این جا به بعدش دیگر تا شیراز زیاد جالب نیست، یا اگر هم هست حوصله تعریف کردناش را ندارم. مسئله این جاست که شیراز شهر خیلی خوبی بود و دیدار یکی دو روزه این دفعهمان خیلی چسبید. قبلا هم چند دفعه دعوت شده بودم این شهر و هر دفعه خوش گذشته بود. اما این بار از زاویه دیگری بهاش نگاه کردم. این که آدمهای شهر در این شرایط هنوز چه قدر زنده بودند، رستورانها و بستنیفروشیها چه قدر رونق داشت و خیابانهایش چه قدر شلوغ بود. یک شهر مثل یک خانواده. شهرها جو دارند و جو شیراز در این یکی دو روز، بد گرفته بودمان. انگار وارد حیاط خانه مهمان مامان داریوش مهرجویی شوی و قدر یک شام دعوت باشی. این که در سفرهای قبل این جو را ندیده بودم و این بار دیدم، یا به خاطر پیشرفت شیرازیهاست و یا به خاطر همان ترمز کردن وآهسته رفتنی است که توفیقاش این روزها نصیبمان شده. این طوری آدمیزاد، خانوادههای کنار جاده را بیشتر میبیند. به این اضافه کنید مهر و محبت و علاقه فوآد دهقانی و علی آذری و همچنین پیمان جوادی و جلیل غضنفری را. اغلب با فوآد بودیم و با علی آذری هم دفعه چندمی است که ملاقات میکردم. تابستان بود و دانشگاه نیمه تعطیل. اما همه اینها به خاطر آن چند لحظه بعد از جلسه، دور از آن تریبون لعنتی است، که مینشینیم و چند کلمه حرف میزنیم تا دفعه بعد. این بار بیشتر بحث زودیاک بود و علی درباره کالین فارل میامی وایس، یک فکت عالی رو کرد: فارل شش ماه بعد از فیلم، با همان گریم و سر و شکل دور و بر میگشته و به قیافهاش دست نمیزده. بیا. همین را نوشته بودم دیگر.
سفرنامه 22
قدر شیراز را وقتی بیشتر میفهمید که در مسیر برگشتن به تهران، از اصفهان رد شوید. بعد از ظهر عید مبعث بود که رسیدیم و اصفهان باز، چیزی از شهر مردگان کم نداشت. گاردها همه بسته و غذاخوریها همه تعطیل. یکی دو ساعتی در شهر چرخ زدیم و حسابی حالمان گرفته شد. رفتیم نقش جهان که دیگر بدتر. هر کار کردیم جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم، نکردیم. داشتیم از شهر خارج میشدیم که چشممان خورد به یک زیرزمین. رضا رفت پایین و آمد بالا که: بعید است غذایش خوب باشد، اما صاحباش آدم باحالی است. و در آن شرایط ملاقات با یک آدم باحال از خوردن هر غذای توپی مهمتر و لازمتر و واجبتر به نظر میرسید. پس رفتیم پایین و گفتیم بریونی بیاورد که برای اولین بار بخوریم ببینیم چی هست. آقای صاحب کافه، جوانی بود مهربان که از ضبط قدیمیاش، صدای روشنک و ترانههای برنامه « گلها» بلند بود:
- حالا چرا گلها؟
-غریبیه دیگه. ( تعریف کرده بود برایمان که اصلیتاش مال قلعه حسنخان است، نه این جا که تنهاست. )
آن بعد از ظهر دلگیر آخر سفر، حرفاش را کاملا گرفتم. آدم باصفایی بود، غذای خوبی هم داشت، که قابل درک هم هست. روی هر دانه بریونی، چند خلال هل گذشته بود. نمیدانم کدام خواننده «گلها» داشت از درون آن ضبط فکسنی داد میزد: زندگی کردن من مردن تدریجی بود...
سفرنامه 23
این طوری که نمیشود سفرنامه را تمام کرد. یک فلاش بک بزنیم به چند ساعت قبل. رفیق شیرازیمان نوید غضنفری، این طرف داشت در تهران عروسی میکرد و ما در آخرین ساعات بودن در شیراز، دعوت شدیم به یک عروسی دیگر که هیچ کدامشان را نمیشناختیم ( و البته بعدا فهمیدم که داماد و رفیق دوستداشتنیاش، سالها پیش و دوران دانشجویی، سری به خانه ما زدهاند. دنیا چه قدر کوچک است. ) اگر جو شیراز همان طوری باشد که برایتان گفتم، فکرش را بکنید عروسیاش چه میشود، به خصوص که این بار با رضا حال و هوای دیگری داشتیم. تا حالا همیشه با فاصله میایستادیم و عوض همراهی در شنیدن صدای گوشخراش خواننده و شیرینی لمباندن و شادمانی بقیه، با رفقا چرت و پرت میگفتیم و حال آزادیمان را میبردیم. این بار اما نشستم و با حسرت مردمی را تماشا کردم که دارند زندگی عادیشان را میکنند، و بعد از خودم پرسیدم همه این یادداشتها، این نقد فیلمها، این گرد هم نشستنها، این مستند "آقای کیمیایی" ( که همان بعد از ظهر در شیراز برای اولین بار با سکانس اجرای راک موسیقی سرب نشاناش دادیم ) این قدر میارزید که از چنین جمعی فاصله بگیریم؟ که جزو مردم این شهر نباشیم؟ که چرا ما نمیتوانیم مثل آدمهای عادی زندگی کنیم؟ با رضا یک گوشهای این کنار نشسته بودیم و به این آدمهای شاد نگاه میکردیم. یاد آخر هفت سامورایی و هفت مرد باشکوه افتادم. وقتی هفتتیر کشها، شر آدم بدها را از سر مردم دهکده کم میکنند، بعد آخرش یک نگاهی به پشت سرشان میاندازند و میبینند، باز باید بروند و این مردماند که قهرمانهای اصلیاند و سر زمینهایشان میمانند و کشت سال بعدشان را عمل میآورند. عروسی دوست و برادرم نوید غضنفری مبارک. خوشبخت باشند.
پایان
شما هم بنويسيد (45)...